تلخک

تلخک کانال ایتایی

پول

سه تا رفیق با هم میرن رستوران ولی بدون یه قرون پول . هر کدومشون یه جایی میشینن و یه دل سیر غذا میخورن و

اولی میره پای صندوق و میگه : ممنون غذای خوبی بود این بقیه پول مارو بدین بریم : صندوقدار : کدوم بقیه آقا ؟ شما که پولی پرداخت نکردی . میگه یعنی چی آقا خودت گفتی الان خورد ندارم بعد از صرف غذا بهتون میدم .

خلاصه از اون اصرار از این انکار که دومی پا میشه و رو به صندوقدار میگه : آقا راست میگن دیگه ، منم شاهدم وقتی من میزمو حساب کردم ایشون هم حضور داشتن و یادمه که بهش گفتین بقیه پولتونو بعدا میدم .

صندوقداره از کوره در رفت و گفت : شما چی میگی آقا ، شما هم حساب نکردی !

بحث داشت بالا میگرفت که دیدن سومی نشسته وسط سالن و هی میزنه توی سرش . ملت جمع شدن دورش و گفتن چی شده ؟

گفت : با این اوضاع حتما میخواد بگه منم پول ندادم

ده برابر

 

[۴:۵۱, ۱۳۹۸/۱۲/۴] maham9ham: خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زارکنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد……

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم. 

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم! 

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد. 

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم. 

قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی. 

خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پسآرزویش برآورده شد. 

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابرثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند. 

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد. 

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد. 

خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم! 

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین!!

 

قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید. 









مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد

جوون بیا بریم

یکی از دوستام تعریف می کرد :

“با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.
یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.

خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.
اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…

رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟
گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟

گفت بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!

زندگی همین الان است

از بزرگی پرسیدند: شگفت انگیز ترین رفتار انسان چیست؟

پاسخ داد: از کودکى خسته مى شود ،براى بزرگ شدن عجله مى کند و سپس دلتنگ دوران کودکى خود مى شود .

ابتدا براى کسب مال و ثروت از سلامتى خود مایه مى گذارد سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى کند.

طورى زندگى مى کند که انگار هرگز نخواهد مرد، و بعد طورى مى میرد که انگار هرگز زندگى نکرده است .
انقدر به آینده فکر مى کند که متوجه از ۵دست رفتن امروز خود نیست، در حالى که زندگى گذشته یا آینده نیست، زندگى همین حالاست.

 

خاطره ملت 2 (زن می خواد)

ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﭼﺎﯾﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﻢ ﺩﺍﺩﺍﺷﺶ ﺷﻮﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﯾﻬﻮ ﺩﺭﺍﻭﻣﺪ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﮔﻒ: ﻣﻦ ﻣﯿﺨﺎﻡ ﺯﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ:/ 
ﺩﻭﺳﺘﻢ (ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ) :ﻻ‌ﺑﺪ ﻋﻤﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻟﻘﻤﻪ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺒﺮﻡ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻪ؟ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﺖ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﯼ ﺳﺮﻻ‌ﮎ ﻣﯿﺪﻩ*-*
ﺑﺎﺑﺎﺵ: ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﻦ:| ؟
ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ: ﺍﯾﺸﺸﺶ ﺑﺨﺎﺗﺮ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﺳﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻧﺎ
ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻭﺳﺘﻢ :ﺑﻬﺮﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺯﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ^-^
ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺘﻢ : ﺧﻔﻪ ﺧﻮﻥ ﺑﮕﯿﺮ ﺩﻭ ﺩﯾﻘﻪ:/
ﺑﺎﺑﺎﺵ: ﻣﺎﺷﺎﻻ‌ ﺑﭽﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ:|
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﻢ (ﭘﺸﻪ ﮐﺶ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺍﺿﻄﺮﺍﺭﯼ ﻗﺮﺽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ‌ ﻣﯽ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻓﻨﻮﻥ ﺧﺪﺍﺑﯿﺎﻣﺮﺯ ﺑﺮﻭﺳﻠﯽ ﻏﻮﺩﺍﺍﺍﺍ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻣﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﯿﺶ ﺗﯿﮑﻪ ﻧﺎﻣﺴﺎﻭﯼ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺭﯾﻠﮑﺲ ﺗﺮﯾﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﻤﮑﻦ ﭼﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻣﯿﮑﺸﺪ*-*)
ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﻭﻥ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻫﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ: ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺯﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ+-+ 
ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻊ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﭘﺸﻪ ﮐﺶ ﺧﻔﻪ ﺧﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ*-*

خاطره ملت 1 ( می خوان معتادش کنن)

سلام. در دوران عقد یه سفر با خانواده نامزدم رفتیم شهرشون کرمان. بعد از دیدن ارگ، کویر، مسجد، آبشار و چیزهای دیگه شب برای شام دعوت شدیم خونه یکی از فامیل های دورشون. (به خاطر دیدن منِ داماد ^ا^) توی مسیر خونه فامیل شون من سر درد شدید گرفته بودم. هر چی قرص و خوراکی دادن فایده ای نداشت. توی خونه فامیل شون در حین پذیرایی، جام رو عوض کردم نشستم پیش پدر نامزدم. روی مبل دو نفره زیر پنجره باز. پدر نامزدم پرسید سر دردت خوب شد؟ گفتم نه. خیلی درد داره. بعد یه لبخندی زد و گفت یه نفس عمیق بکش، زودی خوب میشه! :0 من موندم شوخی می کنن یا نه. اصرارشون هم شکم رو بیشتر کرد. یه نفس کوچیک کشیدم. دیدم یه بویی می آد! پرسیدم این بوی چیه؟ گفتن تریاکه!!!!! فامیلشون گفت بله ... ببخشید دیگه ... این همسایه طبقه پایین، خانمش رفته مراسم پاتختی ... دیگه رفقا جمع شدن و ...
من: 0_0
پدر نامزدم :))))) تأکید داشتن قشنگ عمیق نفس بکش ... بذار کامل بره توی ریه هات. سر درد که هیچی تمام مرضات رو برطرف می کنه.
فکر می کنین می خواستن معتادش کنن آیا؟!

اینجا میتونید نوشته های تلخک رو بخونید :)
امیدوارم از حضور در اینجا لذت ببرید :))
خوشحال میشم با نظراتتون من رو یاری کنیذد :)))

فقط همین ...
در پناه حق باشید ان شاءالله :)
Designed By Erfan Powered by Bayan