تلخک

تلخک کانال ایتایی

زندگی نامه

من وقتی کوچک بودم بدنیا آمدم و مشغول خوردن شیر شدم چون فکر می کردم برای اینکه بزرگ شوم لازم است شیر بخورم ولی بعدا فهمیدم باید غذا بخورم پس مشغول خوردن غذا شدم چون قدم اندازه وزنم نشد رفتم مدرسه تا عقلم اندازه کفشم بشود ولی هرچه بیشتر مشق می نوشتم دفترم بیشتر تمام می شد چون این کار فایده نداشت از آن دست کشیدم و به خوردن مشغول شدم تا اینکه بزرگ شدم دیگر نمی دانستم چرا باید غذا بخورم یک دانشمند فقیر به من گفت برای زنده ماندن باید غذا بخورم ولی سلول های خاکستریم به من گفتن برای زنده ماندن باید نفس کشید من چون فکر می کردم متفکر هستم به نتیجه رسیدم و فهمیدم غذا خوردن برای حرکت کردن است پس من چون متحرک نیستم نباید غذا بخورم ولی وقتی گشنه شدم مجبور شدم غذا بخورم در صحنه دیگری از روزگار زندگی من به مدرسه متوسطه رفتم و مشغول شدم چون مدتی بیکار بودم از حالت خوبی به حالت خوبتر تغیر عقیده دادم و جزء بعضی از نژاد آدم ها حساب شدم چون تمام شد این قسمت از زندگی من مجبور شدم قسمت دیگری را آغاز کنم پس به مدرسه عالی رفتم آنجا خیلی خوش گذشت جای خودم پر بود و از این نظر هیچ نقصی حس نمی کردم بعد که هیچ اتفاقی نیفتاد در یک سفر خوب و بی ماجرا کشته شدنم و مردم چون احتمال گندیدن من می رفت و قبرستان جنس گندیده را به سادگی قبول می‌کردم من را در یخچال فریزر قرار دادند تا یخ بزنم آنجا همیشه زمستان بود اگر امکانات فراهم می‌شد در آنجا کاپشن می‌فروختم حتماً خوب سود می کردم در آنجا فقط هنگامی هوا خوب می‌شد که شایعه می کردند بر قطع شده است مدتی در آنجا به زندگی ادامه دادم که تصمیم گرفتند مرا به مراکز سری زیرزمینی منتقل کند من فکر کردم که خیلی مهم شدم چون به جاهای حساس که هیچکس از آنها خبر نداشت منتقل می کنندم در آنجا رسم بود که لباس سفید بپوشند وقتی که در جایگاه خود قرار گرفتم همه را مرخص کردنم و رفتند چون منطقه خلوت شد چند نفر قوی آمدند و سوالات گزینشی از من پرسیدند من در این مصاحبه رد شدم چون آمادگی کافی نداشتم مرا به واحد آموزشی بردند در مسیر که مدتی در راه بودم پدرم را درآوردند و حقم را کف دستم گذاشتن آخر سر هم دهنم را سرویس کردن حساب که تمام شد قیافه را عوض کردند و به واحد بعد پاس دادند در آنجا به من رسیدگی کردند بعد از عملیات مرمت و بازسازی به شعبه خوب منتقل شدم که ناگهان انقلاب شد مرا هم با جمعیت دستگیر کردند و به صحرای بیابان بردند آنجا خیلی شلوغ بود و همه مسابقه دویدن می دادند من دنبال نوشابه خنک می گشتم که ناگهان مدرکی دست ندادند و گفتند مدارک در دست توست و تمام دلایل بر علیه تو است پس از اعتراف کن من ترسیده بودم و مجبور شدم خودم را لو بدهم و تمام برنامه‌ها را بر هم بزنم آنجا چون دیدند که من بچه مظلوم و معصومی هستم و گناه هم داشتم گفتم شاید بشود کاری برایش انجام داد که ناگهان یک پارتی برای خودم جور کردم و از محلکه در رفتم و تنها راه  فرار از آنجا گذشتن از روی پل و رفتن به آن سو بود نکو داشت نه بال داشتم و نه چوب برای همین از یک نفر پرسیدم چگونه از روی پل عبور کردیی گفت با کفش گام . گام به گام با همه ترس و لرز خود را به آن سو رساندم . لبم به جانم آمده بود در آنجا مرا به قسمت عقب افتاده های مادر زاد بردن  می گفتند خیلی کم داری اگر به منطقه وارد شوی شاید دیوانه بشوی و یا سکته کنی برای همین من در آنجا ماندم و به گذراندن زندگی پرداختم ولی از اینکه به آنجا رسیده بودم خوشحال بودم به همین دلیل از بیان مطالب دیگر خودداری می‌کنم زیرا مغز یک کیلویی شما گنجایش مطالب ۴ کیلویی مرا ندارد همین ها که گفتم از سرتان زیاد است امیدوارم خیر به عاقبت خودم وصل شود و از همگی شما طالبم که طالب را به مطلوب برسانید دیگر عرضی نیست به جز دوری شما که ممکن است حل شود آن هم در آب                                     امضا         مرده کفن به گور برده

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
اینجا میتونید نوشته های تلخک رو بخونید :)
امیدوارم از حضور در اینجا لذت ببرید :))
خوشحال میشم با نظراتتون من رو یاری کنیذد :)))

فقط همین ...
در پناه حق باشید ان شاءالله :)
Designed By Erfan Powered by Bayan